سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شما را به تبسم و تفکر دعوت می کنم

 1

ماهی تو، که بربام شکوه آمده است

آیینه  ز دستت  به ستوه  آمده است

خورشید اگر  گرم تماشای تو نیست

دلگیر نشو  ز پشت کـوه  آمده است

 2

یک پلک زدن فـــــــاصله از تو تـــا من

بــــاید بزنیـــم  پلک  یـــا تو یــــــا من

هر چند که گفتند گناه است این کار

امـــــا تو یکی بزن گناهش بـــــا من

 3

مثل گل صد برگ  شکوفــا شده ای

چون مـــاه چهار ده شکوفا شده ای

در آینـه ی  نگــــــاه من  چشم بدوز

تــــا در یـــابی چقدر زیبـــا شده ای

 4

ای روی گشـــاده خُلق تنگ آمده ای

آهــوی رمیده  چـون پلنـگ  آمـده ای

آن روسری سپید می دانی چیست؟

بــــا پـرچم آشتی بـه جنگ آمـده ای

 5

خوش خُلقی و خشم همزمان یعنی چه؟

بیـزاری و عشق  تـــــوأمــــــان یعنی چه؟

بــــا رفتن من اگـــــــر مـــوافق هســـتی!

پس این  بنشین ، نرو ، بمان  یعنی چه؟

 6

بسیـار تمــــاشــــایی و آراسته ای

از رونق مــــــاه آسمان کـاسته ای

انگــار نه انگـــــار که مـــــــارا دیدی

از روی کدام دنده بر خــــاسته ای؟

 7

سر کش بـودم به حیله رامم کردی

ای افسونگر ،چه پخته خامم کردی

خوش چرخـاندی کمند گیسویت را

در تـــــاریکی  اسـیر دامـم کـــردی

 8

در دیده ی تــو رمز نهـــانی پیداست

در جــام نگـاه تو جهــــانی پیداست

کس ره  نبرَد  درون  آن قلعه ی راز

کز بام و برَش تیر و کمانی پیداست

 9

کوهی بودم، به پــای تو گَـرد شدم 

بـــازیچه ی بـــاد های ولگرد شدم

تـــا د ر دل من حلول کردی ای ماه

انگشت نمای مرد و نـــا مرد شدم 

 10

بــــا آ مدنت  بهــانه پـیدا  شده است

خورشید میـــان خانه پیدا شده است

ما  نیم نظر  چشم به هم  دوخته ایم

یک لحظه ی شاعرانه پیدا شده است

 11

این قدر خیـــال هـــــای بیهــوده نبـاف

ماییم و ،دو خط رباعی و، یک دل صاف

در آینه ی دلم  به جز عکس تو نیست

شک داری اگـــــر  بیــا دلم را بشکاف

 12

بــا این که لب از کـلام بستید شما

ساکت سر جـایتان نشستید شما

امـــواج  نگــــاهتــان  دلم را  لرزاند

اصلا نکند زلـــــزله هستید شـــما

 13

با انگشت اشـــــــــاره در خواهد زد

دل در سینه شدید تر خــــــواهد زد

قلبم  بــــا تیک تــاک خود می گوید

یلدا سر شد سپیده سر خواهد زد

 14

بی رویت آینه کـــدر خــــواهد شد

آهم در شهر منتشر خــواهد شد

چون بمبی ساعتی دلم در سینه

با تــــــاخیر تو منفجر خـواهد شد

 15

چون کودک بی اراده راه افتــــادم

با پــــای نگـــــاه در گنـــاه افتادم

از گونه به سمت چانه ات لغزیدم

از چـــــاله در آمدم به چاه افتادم

 16

بـــا این که تمـــــــام قصه را میدانی

باز آیه ی یأس پیش من می خوانی

بــــــا آن همه  تــــرفند دلم را بردی

تا بشکنی و دو بــــاره بر گــــردانی؟

 17

از بس که درون سینه  تنهـا مـــانده

در مـــانده ا م از  دست دل وا مـانده

در داخل سینه درد شیرینی هست

آیــــا دل من پیش شمـا جـا مــانده ؟

 18

خورشیدی و گــرمای محبت در دست

با آمدن تــــو  مــــاه چشمش را بست

بــــــا سرعت نـــــور سمت تو می آیم

وقتی که چراغ چشمهایت سبز است

 19

در فصلی که هـوا لطیف و عـــالی ست

فصلی که فصل عشق و فارغبالی ست

وقتی بــــاران  به شیشه هــا می کوبد

در آغـــوشم چقدر جــــایت خـالی ست

 20

از روزی  کـــه یکی دلــم را بـرده

تب دارم مثل طفل سر ما خورده

گفتارم شعر، شعر هایم هذیامن

دکتر جا ن بنده زنده ام یــا مرده؟

 21

بـــا زیر مخالفی بگـــو بـم بشو م

لبخند بزن مقـــــابلت خم بشـو م

تو یک کلمه بگـــو که حـوّای منی

من امضا می دهم که آدم بشو م

 22

تـــا خرمن مــو به دوش می اندازد

بین همه جنب و جوش می اندازد

گفتیم  نصیحتش کنید ای مـــردم

گفتند  به پشت گــوش می اندازد

 23

هر چند کسی میان ما حــایل نیست

اما نگهت  به سوی من مـــایل نیست

گفتم قسمت دهم ، ولی می گـو یند

چشم تو به هیچ مذهبی قایل نیست

 24

چشمت همه جا در پی شر می گردد

دل  از  پی  دل  زیر و زبر  می گـــــردد

رفتی امـــــــا سرت بیــــــاید بر سنگ

چون موج به صخره خورد بر می گردد

 25

حسی دارم ، اگـــــر بدا نی بد نیست

شعری گفتم تو هم بخوانی بد نیست

الآن  خیلی  دلـم  بـرا یت  تنگ ا ست

در هــر صورت خبر رســانی بد نیست

 26

ای دل، دل سودا زده، سامانم کـو؟

ای کالبد تهی شده جـــــــانم کـو؟

امـــروز که از همیشه مشتاق ترم

ای خانه ی سوت و کور مهمانم کو؟

27

نسبت به تو  حس  کور  میـلی دارم

دور و بـــــــر خود  هـــزار  لیـلی دارم

من نــاز نمی خرم  شما هم نفروش

چون عاشق کشته مرده خیلی دارم

28

مــــارا  نکشان  به سوی  لبهای  خودت

بر گـــــرد برو  بخواب  در جـــــای  خودت

می خواهی اگر ببوسمت حرفی نیست

امـــــا همه ی  عــواقبش  پــــای خودت

29

از لحظه های طی شده حظی نبرده ایم

خودرا  به دست  شاید و اما  سپرده ایم

بشمار  لحظه لحظه ی  عمر  گذشته را

هر چند ســـــال بود  همانقدر  مرده ایم

30

امواج  نگـــــاهت  اعتیاد  آور بود

زیبـــــایی تو فــــراتر از بـــاور بود

در قاب- نگاه چشم من لبخندت

لبخند ژوکـوند ، بلکه  زیبــاتر بود

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/5/21ساعت 8:6 عصر توسط مسعود حیدری نظرات ( ) |

این  صــورت  واقعیست !؛ یـا نقـــاشی؟

یــا طرح فرشته ایست بر یک کــاشی؟

 

حالا که  چنین  نشسته ای در دل من

مایل هستی  همیشه مهمان باشی؟ 


نوشته شده در پنج شنبه 89/5/21ساعت 8:6 عصر توسط مسعود حیدری نظرات ( ) |

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد
نوشته شده در جمعه 89/1/6ساعت 9:15 عصر توسط مسعود حیدری نظرات ( ) |

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
"
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "


نوشته شده در جمعه 89/1/6ساعت 9:15 عصر توسط مسعود حیدری نظرات ( ) |


Design By : Pichak